زندگی همین است

همین چیز هایِ کوچکِ ساده

مثلا تو بخندی

و من قربان صدقه ی 

لحن صدایت بروم



هستی خانی


به نامش

این روزا حسابی سرم شلوغه، کارهای پایان نامه تمومی نداره،هر چی بیشتر می خونم مطالب به شدت گسترده تر میشه!!! باید سعی کنم تا آخر آبان تموم کنم کارم رو و به جلسه ی گروه آموزش مون برسونم اش،بعد از اون هم کلی کار اداری و غر زدن به استاد که زودی کارمو بخونن و اینا!!!

اصلا کلی استرس دارم برای پیش استاد راهنما رفتن،اصلا خبر از فصل بندی ها و این که من دارم چیکار می کنم و بر طبق چه اصولی می نویسم نداره!!! و من همه ی این هماهنگی ها رو با استاد مشاورم انجام دادم،دقیق تر که بگم حرف ایشون رو هم کامل قبول نداشتم و یه جاهایی که کم هم نیستند این جاها ،به سلیقه ی خودم کار رو پیش بردم...

با این که همیشه نسبت به درس و نمره  حساسیت داشتم ولی الان دیگه اونقدرها نمره اش برام مهم نیست،مخصوصا  این که میدونم چه استاد راهنما و چه داور هیچ کدوم کارم رو کامل نخواهند خواند!به همین جهت حداقل طوری کارو پیش میبرم که به میل خودم باشه و خودم لذت ببرم ازش:)


+ خدایا...خوبم...حالم خیلی خوبه،بیشتر از همیشه!و ازت ممنونم.. خیلی زیاد، چقدر خوبه که همه ی اینا رو خودت بهتر از من میدونی......


+ نمیدونم چطور زندگی کنم که بین این همه کار و مشغولیت معنویتم کمرنگ نشه،این موضوع نگرانم می کنه،سعی می کنم ولی نتیجه ای ندیدم... من این حال رو دوست ندارم خدا....دوری از شما و یاد شما رو به هیچ قیمتی نمی خوام..


+ یا صاحب الزمان ، ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواه، ورنه گدا طلب آب و نان کند..