چو بیایی دهمت جان
ونیایی کشتم غم
من که بایست بمیرم
چه بیایی،چه نیایی
سعدی
مانند پاییز می مانی
آدم نمی داند چه بپوشد
وقت دیدنت..
کامران رسول زاده
+ میدانی که امروز پیشنهاد عمو را به خاطر تو رد کردم؟میدانی پیشنهادش از آرزوهایم بود؟ آخر بدون تو نمی شد...این طور نمی خواهم...!!!
+ حالا تو بگو! گناه تبر چیست؟ اگر بخواهد کسی را ببوسد!
سخت است عاشقش شده باشی و او فقط
همشیره ات بخواند و هی دلبری کند
به نامش..
وسط روزهای پرمشغله ام
همین روزهای دونده ی آبان..
بعد از خستگی کار و درس،
درست زمانی که وقتی برای در ایینه به خود نگاه کردن رو هم ندارم..!
دلم یوسف کوچولوی عمه رو می خواد،
لاک های رنگی رنگی مو..
صحبت و بگو بخندای شبانه با مامانو...
بدون نگرانی برای خواب موندن صبح،ساعت ها غلت زدن تو رختخواب و به رویاها فکر کردن رو..
دلم خیلی چیزا می خواد!
ولی این دوران پرمشغله یکی از بهترین دوران زندگیمه،این همه شلوغی رو دوست دارم..خدایا شکر...بابت لحظه لحظه نفس هایی که میاد و میره..به خاطر این همه آرامش.. به خاطر درک مهربونی هاتون...خدایا! نمیدونم الحمدلله یعنی چقدر شکر...
+ دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است / بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
سوال کردم از او عشق چیست؟چشمانش...
سکوت ریخت برایم جواب خوبی بود...
سیدحمیدرضابرقعی
+ به نامش
کلی نوشته بودم پرید!دوباره...
خب ،امروز یه روز خیلی خوب و متفاوت بود،از صبح که رفتیم شرکت منتظر بازرس های ریاست جمهوری بودیم،چون بخشی از سهام شرکت متعلق به اون هاس،آخر سر هم چند تا اقای ژولیده اومدن که همان بازرس ها بودن..
تا ساعت ۴:۵۰ شرکت بودم،ساعت کار که تموم شد با کلی عجله اومدم بیرون تا به دکتر ریه ام برسم ولی به دلیل ۷ دقیقه تاخیر دستگاه نوبت منو قبول نکرد،منم از خدا خواسته دوباره ماشین گرفتم تا نزدیک ترین قنادی به خونه،کیک و شمع خریدم و با خواهری هم هماهنگ کردم که با همسرش بیان،همه چی خوب و یا شایدم عالی بود...
من دختر شیرین سخن دوره ی قاجار
تو پست مدرنی و مضامین دل آزار
من اهل دل و چای هل و لعل نگارم
تو اهل شب و شعر سپید و لب سیگار
من فلسفه ی عشقم و اشراقی محضم
تو عقلگرا چون رنه و نیچه و ادگار
من پنجره ای رو به غزل... خواجه ی شیراز
تو سخت ، پر از خشتی و مانند به دیوار
با این همه عاشق شده ام دست خودم نیست
من دختر شیرین سخن دوره ی قاجار
زهرا اقبالی
+ امروز بعد از کار هدیه ی تولد مامان رو گرفتم،کلی هم خودم ذوق کردم:)
+ اولین حقوق من همزمان شد با اولین حقوق بازنشستگی بابا:) البته ماشاالله بابا کلی جونن هنوز:))
زندگی همین است
همین چیز هایِ کوچکِ ساده
مثلا تو بخندی
و من قربان صدقه ی
لحن صدایت بروم
هستی خانی
به نامش
این روزا حسابی سرم شلوغه، کارهای پایان نامه تمومی نداره،هر چی بیشتر می خونم مطالب به شدت گسترده تر میشه!!! باید سعی کنم تا آخر آبان تموم کنم کارم رو و به جلسه ی گروه آموزش مون برسونم اش،بعد از اون هم کلی کار اداری و غر زدن به استاد که زودی کارمو بخونن و اینا!!!
اصلا کلی استرس دارم برای پیش استاد راهنما رفتن،اصلا خبر از فصل بندی ها و این که من دارم چیکار می کنم و بر طبق چه اصولی می نویسم نداره!!! و من همه ی این هماهنگی ها رو با استاد مشاورم انجام دادم،دقیق تر که بگم حرف ایشون رو هم کامل قبول نداشتم و یه جاهایی که کم هم نیستند این جاها ،به سلیقه ی خودم کار رو پیش بردم...
با این که همیشه نسبت به درس و نمره حساسیت داشتم ولی الان دیگه اونقدرها نمره اش برام مهم نیست،مخصوصا این که میدونم چه استاد راهنما و چه داور هیچ کدوم کارم رو کامل نخواهند خواند!به همین جهت حداقل طوری کارو پیش میبرم که به میل خودم باشه و خودم لذت ببرم ازش:)
+ خدایا...خوبم...حالم خیلی خوبه،بیشتر از همیشه!و ازت ممنونم.. خیلی زیاد، چقدر خوبه که همه ی اینا رو خودت بهتر از من میدونی......
+ نمیدونم چطور زندگی کنم که بین این همه کار و مشغولیت معنویتم کمرنگ نشه،این موضوع نگرانم می کنه،سعی می کنم ولی نتیجه ای ندیدم... من این حال رو دوست ندارم خدا....دوری از شما و یاد شما رو به هیچ قیمتی نمی خوام..
+ یا صاحب الزمان ، ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواه، ورنه گدا طلب آب و نان کند..
از
باد
مرا
بوی تو
آمد امروز
شکرانه ی آن
به باد دادم دل را
مولانا
به نامش
امروز روز کاری متفاوتی بود، اولین جلسه با حضور تمام کارمندهای شرکت، مدیرعامل مون از چند نفری تقدیر کردند و مبلغی به عنوان هدیه بهشون دادند،همون موقع ها بود که به خانم رجبی گفتم پس چرا از زحمات یک ماه ی من تقدیر نشد؟:))) و مدیر عامل گفتن کارت هدیه ی متولدین مهرماه آماده نشد و بزودی بهشون میدیم،اینو میذارم به پای تقدیر و تشکر!
بعد از اون یه جلسه داشتم با حضور تیم مترجمین و تبلیغات و کلی مسئولیت جدید برامون تعریف شد که من هیچ تجربه ای در زمینه اش ندارم.
اول صبح هم رفتم پیش اقای مدیرعامل و گفتم که به مدت 6 هفته به هفته ای یکبار مرخصی نیاز دارم برای پایان نامه و ایشون نظر سرپرست مون و شرط قرار دادند که سرپرست نیز موافقت نمود!
دوتا مترجم آقا برای زبان عربی داریم که تمام مدت به زبان عربی با هم صحبت می کنند،حتی پیش اومده که در مورد مترجمای دیگه هم صحبت کنند،از اونجا که محاوره ی زبان عربی رو کمی تا قسمت متوجه میشم،احساس جاسوس بودن بهم دست میده:))
+ همیشه دلم می خواست با اولین حقوقم یک هدیه ی خوب برای مامان بخرم،حالا که حقوق اولم با فاصله ی 5 یا 6 روز از روز تولدشون هست من رو حسابی حساس تر کرده،دیروز بعد از کار به یک پاساژی سرزدم ولی به نظرم پول زیاد برای لباس و بدون نظر مامان سخت پسندم کار بیهوده ای هست،امروزم رفتم مرکز طلا و جواهر و دو تا آویز رو پسندیدم،کسی پیشنهاد بهتری دارد آیا؟
+ خدایا شکرت بابت این همه حال خوب:)
+ از خیلی قبل تر ها تو یه دارالترجمه استخدام بودم، برای اولین بار کار با زبان مرتبط داشتن، یه سری توضیحات در مورد یک شرکت نساجی و بافندگی که متعلق به دانشگاه امام صادق (ع) هست که باید نهایتا دو روز آینده تحویلش بدم..