ما آدم ها،گاهی ساعت ها و روزها
برای روی دادن یک اتفاق می دویم..
و بعد آن اتفاق درست در لحظه ای روی می دهد که
اهمیت رخ دادن و رخ ندادنش
درست به یک میزان است..!
به نامش..
امروز صبح که بیدار شدم مامان بیدار بود،و دم رفتنی بهم گفتن که بابا گفتن جواب آقای میم رو چی بدیم؟زنگ بزنم بگم بیان یا نه؟ازشون فرصت دو ماهه خواسته بودیم که ضمن کسب آرامش من وقت کافی برای تصمیم گیری داشته باشیم،یا بهتر بگم که داشته باشم!چون پدر موافق هستن.. ازشون خواستم تماسی نگیرن و بذارن همچنان معلق باقی بمونه مسئله،خب دلیل کافی برای جواب منفی دادن ندارم ،از طرفی هم شوق و میل و رغبتی به اون آقا ندارم،چطور بدون هیچ حسی و علاقه ای بشم همسرش؟من ازدواج این جوری دوست ندارم و این همون چیزیه که بقیه درکش نمی کنن..
امیدوارم خودش پشیمون شده باشه و کار منو راحت کنه:))
+بعد از 4 روز تعطیلی 9 ساعت کار واقعا سنگین و خسته کننده بود..