نور

یا انیس من لا انیس له

۱۹ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

نی نی های دوست داشتنی:))

به نامش
یکی از بهترین و مثبت ترین حس های عالم, بودن با بچه هاس،مخصوصا بچه های شیرخوار خیلی شیرینند،من به شدت نی نی دوست میدارم و نمی تونم به بچه ای که حتی تو خیابون می بینم عکس العمل نشون ندم:))
خوش بحال همه ی اونایی که نی نی دارن:)))



۱۷ مهر ۹۵ ، ۰۰:۳۰ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
کلوئه...

16 مهرماه...

تا بداند که شب ما به چه سان می گذرد

غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده


مولوی


+ به یک نویسنده ی بزرگ خارجی ایمیل زدم و در مورد یکی از آثارش مطالبی نوشتم و خودم رو معرفی کردم،جواب ایمیلم رو خیلی خوب و مفصل و مهربانانه دادن و ازم خواستن اگه دوست داشتم یا سوالی داشتم بازم ایمیل بدم بهشون،خیلی حس خوبی برام داشت:)))


+دیشب بعد از یک هفته تونستم خوب بخوابم،حالم بهتره ولی فکر کنم حالا حالاها درگیر باشم باهاش،اوضاع ریه ام خرابه حسابی


+برای خدایم:

خدایا دلم برات تنگ شده،مشغولیت هام زیاد شده،معنویتم کمرنگ شده و من از این همه دوری می ترسم،خودت میدونی که این بدترین تنبیه برای منه،اینکه منو دور کنی،کنارم باش ،نذار دنیازده بشم ،نمی خوام مثل همه زندگی کنم و بمیرم...خدایا دوستت دارم و بابت همه ی مهربونی هات شکرت...


+ تو شرکت بچه های بخش ترجمه خیلی خوب هستن ولی بقیه خیلی زیاد با هم راحتن،تقریبا همه اونجا جوون و کم سن و سال هستن،بچه های بخش ایتی حتی همو به اسم کوچیک صدا کنن و مدام در حال شوخی و خنده اند،برای من عادی نیست چنین چیزهایی،البته خدا رو شکر که اونا کلا از ما جدان....

۱۶ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۷ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
کلوئه...

...

به نامش

این چند روز حسابی سرم شلوغ بود،کار تمام وقتمو گرفته،از شنبه هم به شدت و به شدت حالم بده،موضوع از اونجایی شروع شد که روز پنج شنبه با دوستام قرار گذاشتیم بریم دانشگاه،تو فضای باز نشستیم،حسابی باد بود و خاک رو بلند کرده بود،از جمعه الرژیم شروع شد،فکر کردم یه آلرژی شدیده ولی بدتر و بدتر شدم و دیروز بالاخره رفتم دکتر و احتمالا ریه هام عفونت کرده،کلی عکس و آزمایش و تست انجام دادم،دعا کنید راحت درمان بشم،و نیاز به بستری شدن تو بیمارستان نباشه،البته امیدوارم با استراحت تو دو روز آینده حالم بهتر بشه:)بابا خیلی خیلی نگرانمه و این خیلی آزارم میده...


+برام دعا کنید:))

۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۹:۰۳ ۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
کلوئه...

هفت مهر

به نامش...

امروز خیلی روز خوبی بود،صبح با کلی انرژی و اعتماد به نفس رفتم شرکت،محصولات و سفارشات دو روز گذشته رو ترجمه کردم،کارمون حسابی جلو افتاد،حدود17 تا سفارش بود،همکارم تعجب می کرد از سرعت ترجمه کردنم،مخصوصا این که من در ظاهر دختر آرومی هستم،کارامو با حوصله انجام میدم و هول هولکی و باعجله کاری نمی کنم،و این که حرکاتم هم آرومه و همینا باعث میشه بعضیا فکر کنند سرعت عملم پایینه در حالی که من خودم دوست دارم ظاهر آرومی داشته باشم و از رو کند بودن نیست.دیگه این که مدارکم رو هم تحویل دادم و یک قرارداد آزمایشی سه ماهه منعقد کردیم! از شنبه دو تا مترجم دیگه هم قراره بیان و از هرزبانی دوتا مترجم میشیم:)

 تنوع محصولات زیاده و واژه های تخصصی ناآشنا  خیلی هست که فارسی شو هم نشنیدم تا حالا،مثلا امروز سر کلمه ی " پیش خم توربین' خیلی گیر کردم،مترجم انگلیسی هم مشکل داشت با این کلمه،بالاخره یک کلمه نسبتا مناسب پیدا کردم و نوشتم فقط امیدوارم کالایی که تحویل میگیرند ، همون کالایی باشه که سفارش دادن;):))

۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۱۳ ۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
کلوئه...

۶ مهر،اولین روز کاری من:))

به نامش...

سلام..

امروز 6 مهر،درست روزی که من 25 ساله شدم اولین روز کاری من بود،دیشب کلی استرس داشتم و خیلی بد خوابیدم،ساعت 7:30 رسیدم شرکت ولی چون زود بود یکمی پیاده روی کردم،چند دقیقه هم نشستم تو ایستگاه اتوبوس تا نزدیک ساعت ۸ بشه،بالاخره اولین روز کاری من با ترجمه ی یه متن در مورد صادرات عسل و دستگاههای برش آسفالت و تریلرها شروع شد،از ۸ تا ۵ بعد از ظهر وقت سر خاروندن نداشتم،حتی متوجه نشدم چطور زمان انقدر سریع گذشت،ناهارمو حین انجام کار خوردم و به پیام های تبریک تولد هم نشد تو شرکت جواب بدم،به ظاهر از کارم و سرعت عملم خدا رو شکر راضی بودند،با دو تا از همکارا نسبتا آشنا شدم و همسر مدیر عامل هم خوشامدگویی گرمی بهم گفتن..همه چیز عالی بود،خیلی عالی:)


+ خدایا خیلی ازت ممنونم:))


+ مردم پیام و هدیه و تبریک می دهند

   از تو فقط سکوت به دستم رسیده است


+ انتخاب واحد حوزه رو انجام ندادم ،چون دیگه واقعا نمی رسم و به پنج شنبه و جمعه برای درسم نیاز دارم..





 

۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۲ ۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
کلوئه...

نتیجه ی صحبت با مدیر عامل:)

به نامش...


امروز صبح طبق برنامه رفتم باشگاه ولی زودتر از معمول برگشتم تا زنگ بزنم به مدیر عامل شرکت،تماس گرفتم و ایشوم گفتن اگه می تونی امروز بیا،هر ساعتی راحتی،منم گفتم حدود ساعت ۳ میام،از اونجایی که جای شرکت عوض شده آدرس جدید رو هم برام توضیح دادن و هم اس ام اس کردن،بابا رسوندنم تا شرکت،چقدر جای جدیدشون خوبه،چقدر خوش مسیره ،یعنی بهتر از این برای من نمیشد دیگه،خدا رو شکر،یه ساختمون نوساز که هنوز حتی درست و حسابی ترتمیز نشده بود،شرکت طبقه ی سوم و سه تا واحد کنار همه،وارد واحد وسطی شدم و هم دانشکده ایم آقای الف رو دیدم و ایشون رفتن به مدیر عامل حضور منو خبر بده،در واقع من جای آقای الف دارم میرم،چون قراره برن سربازی،دوباره همون مطالب قبلی رو بیان کردن،واقعا نمیدونم چی فکر می کنه که هربار همون حرفای تکراری رو میزنه! خانم دیگه ای که من قراره باهاشون همکاری داشته باشم هم اومدن تو اتاق و به بحث و گفت و گوی ما وارد شدن،خیلی اظهار فضل می کرد و خیلی حس می کرد که زبانش از من بهتره،البته مکالمه اش خوب بود چون با هم صحبت کردیم ولی خب ایشون کلی سابقه ی کار دارن،درست برخلاف من،در مورد حقوق صحبت کردیم و میزم رو بهم نشون دادن و گفتن از فردا ساعت ۸ صبح شرکت باشم..


+ برام دعا کنید سوتی ندم اونجا:))

۰۵ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۱ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
کلوئه...

یه اتفاق خوب...ان شاالله خوب:)))

به نامش  ..


بالاخره از شرکت بهم زنگ زدن و قرار شد دوشنبه تماس بگیرم و برای سه و یا چهارشنبه قرار بذاریم،امیدوارم این دفعه دیگه مسخره بازی در نیارن و تکلیف منو مشخص کنن...


+ خدایا بهترین اتفاق رو برام رقم بزن..:))

۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۸ ۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
کلوئه...

سوپرایز خواهرانه

به نامش..


در حالی بی حال و اخمو رو مبل دراز کشیده بودم ابجی ها با نوای تولد تولد تولدت مبارک،کادو به دست از اتاق به سمتم اومدن، خیلی گیج شدم مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم و تو ذهنم حساب می کردم مگه امروز چندمه!!!بله تعجب من بجا بود چون زود هدیه بهم دادن به هوای این که ابجی اینجاس...

:)


+ راستش دوست ندارم زودتر از تولدم هدیه بگیرم...

۰۳ مهر ۹۵ ، ۱۵:۱۶ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
کلوئه...

همه چی خوبه..

به نامش...


چهارشنبه دفاع دو تا از بهترین دوستام بود، ساعت 11 و ساعت 12 و در یک سالن :) نسبتا خوب بود و یکی شد 19.25 و یکی هم 19.75 . از دیروز به شکل جوگیرانه ای نشستم سر پایان نامه و تمام مطالبم رو بازبینی کردم،چیزی نمونده فصل یکم تموم بشه...حالم انقدری خوب شده که امروز حدود 6 ساعت کار کردم که برای من بی نظیره، تا یک ماه پیش نیم ساعت هم نمی تونستم کار کنم و حس می کنم که چقدر بهتر شدم و چقدر حالم خوبه:))


امروز خواهری اومده اینجا،چقدر خوبه وقتی همه باهمیم..



۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۹ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
کلوئه...