بنامش..


از صبح با شوق و ذوق تو فکر ایده های خلاقانه برای تولد بابا بودم، صبح بخشی از خرید ها رو انجام دادم،بعد از ظهر هم مواد لازم برای پختن کیک و هدیه ی تولد، شام می خواستم پیتزا درست کنم،با چند جور دسر و سالاد و نوشیدنی...با کلی ذوق و هیجان..می خواستم مادر بزرگ و عمه اینا و ابجی و همسرش رو هم دعوت کنم..فکر همه جا رو کرده بودم،که بابا سوپرایز بشه...حین دعوت کردن های یواشکی متوجه یه خبر بد شدم،کسی که ده روز از بهترین روزهای زندگیم رو در کنارش بودم،با مهر تمام ما رو به سینه اش فشار میداد و با. دستای سفید و نرمش صورت مون رو می گرفت و با عشق غرق بوسه می کرد ،رفت،برای همیشه...اصلا باورم نمیشه..زود بود بری...


 

+ میشه برای آرامش روحش دعا کنید..

+ خوشا بحالت که در دیار امام علی ع آرام گرفتی..